فراموشم کن...
فراموشم کن در شبها
فراموشم کن در پارکها
فراموشم کن در خانهی این شهر
فراموشم کن در کلاسهای درس
فراموشم کن وقتی در تراس خانه ایستاده ام
فراموشم کن در روز تولدم
فراموشم کن وقتی که میخندم شالم را میبندی
فراموشم کن همه جا
بگو نمیتوانی بگو
بگو من به قلبت سنجاق شده ام
بگو رنگ روشن مانتوهایم را دوس داری
..من پرستویی بودم
که زمین یخ زده ی تورا
به سرزمین های بهار ترجیح میداد...
کُشتی پرستو را
به دخمه بردی
آنجا که زرتشت
به رسم قدیم
جنازه ها را رها میکرد.