من خدا را دیدم...
در تکان خوردن برگ درختها،
در قطرههای یخ زدهی شبنم روی یک برگ خشکیده،
در چشمان نگران فرشتهای کوچک،
در طلوع خورشید،
در شادی دختری از باز شدن غنچه گلی در گلدان،
در چشمان خستهای که از شدت خستگی و خواب، به رنگ خون درآمده بود،
در آههای سینهسوز پیرمرد ایستاده در صف کارگران منتظر،
در اشتیاق عاشق برای دیدار معشوقش،
در نگاههای هراسان مردی که دروغ میگفت،
در اشکهای زنی که دلش از اتهام دروغین میسوخت،
در ضجهها و فریادهای دختری مادر از دست داده،
در وجود پسری که خدا را انکار میکرد اما به امام حسین میگفت «آقام»،
در نالههای یک پیرزن در بستر افتاده که وقتی درد داشت میگفت: «یازهرا»،
در قدمهای لرزان پیرزنی که دست به دستم از خیابانی گذشت و با هر قدم دعایی کرد،
من خدا را دیدم ...