مرا بخوان...
مرا بخوان...
این کتاب وجودم و این هنر خواندنت!
اما یادت باشد،
از قدیم گفته اند:
اگر کسی تو را بخواهد خودش تو را می خواند و نیازی نیست تو برایش بازگویی!!!
04/06/90
01:51
مرا بخوان...
این کتاب وجودم و این هنر خواندنت!
اما یادت باشد،
از قدیم گفته اند:
اگر کسی تو را بخواهد خودش تو را می خواند و نیازی نیست تو برایش بازگویی!!!
04/06/90
01:51
دخترکم، همیشه ارتفاع را با کوه دماوند میسنجد!
برای او، هیچ کوهی بلندتر از دماوند نیست.
جالب تر این که مدام نگران فعال شدن آتش فشانه این کوه خاموشه!!!
اون دلواپسه فعال شدنه دماوند و من،
....
دلواپس سر باز کردن زخم چرکین آسمانم!
فرشته ی مهربان و کوچک من چه دل رئوفی دارد.
چرا هر شهابی که میبینم، اول نام تو از ذهنم میگذرد؟!!!
باز هم شهاب، باز هم مرگی در سکوت، مرگی آرام و آتشین.
امشب آسمان محل گذر شهابها و نامها شده.
90/05/13
ساعت 4:45 صبح
یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل
یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،
عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی
پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما
هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید.
میخواهم فقط ببارم
ببارم و ببارم
درست مثل آسمان
که در حال باریدن است
و پاک کنم آن چه
که دلت را سیاه کرده!
نکند باز اثرش باقی بماند...
راحت بخواب. انگشتانم به مرور خطوط صورتت مشغولند.
با زبانم خطوط لبانت را بازنویسی می کنم.
تو آرام بخواب مهربان من
خدایا تنها اگر گذاشته ای مرا بگو
دیگر نگاهم نمیکنی اگر بگو
یادت رفت؟
بنده ای را که مصائب عالم بشریت را
با او آزمایش میکردی
حتی مست اگر باشم
اگر گناهکارترین بنده ات باشم
باز هم خدای منی
نمیتوانی خودت را از من بگیری.