امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

برای مرد خاکستری

سلام.

شعرجدیدی ندیدم.

نشانه ای بگذارید

 


من جایی ندارم خدایا

خدایا با این دل تنگ وپریشانم چکنم؟

با این قلب بیقرار وبیتابم چکنم؟

دلتنگم

خدایا آتش درون دلم رو نمیبینی؟

دستان دراز شده به درگاهت رو نمیبینی؟

خسته ام از این همه سیاهی وبدی وپلشتی ها

ذلم گرفته.

همه قلبم پر شده از غم

گاهی احساس میکنم پاهام داره میلرزه. پاهایی که نمیخوام تو راهی که در پیش گرفتم بلرزه.

مگه ازت چی میخوام

خودت خوب میدونی چی میخوام.

منو برسون اونجا که میخوام برسم.به اون که میخوام برسم. کمک کن برسم به اون روز که بتونم سربزارم پیش پای ایشون.بعد جونی که بهم دادی مال خودت.بدون کلامی

خدایا میترسم. به بزرگی وجلالت قسم میترسم.

من از مردن میترسم.من بنده ی خطاکارت از مرگ میترسم. لطفا نزار بمیرم

خدایا ازت میخوام.ازت اینومیخوام که جونموبرای خودت بدم.تو راهی که تومیخواهی.تو میپسندی

خسته ام از این روزهایی که همه شدند گرگ و دارن همدیگرو پاره می کنند.از آدمهایی که اسم اسلام رو یدک میکشندوداغ به دل آدم میزارن.

خدایا خوش بحال اوناکه خواستیشون.انتخاب شدند

من میگم پارتیشون کلفت بود.یکی رو آقام عباس خواست.یکی رو بی بی زینب س پای نامشو امضا کرد.یکی رو آقام حسین ع طلبید.

وخیلیای دیگه.همه پارتی دارند.

من که کسی رو ندارم چیکارکنم؟

من که نه آبرو دارم و نه پارتی,چکنم؟

من فقط یه منم.با یه دنیابدی وگناه ودرد.

حالا بهم بگو این بنده ی خطاکار گناهکار بد,جز درگاه تو کجا بره؟؟؟

من جایی ندارم

 


پای درد می ایستم...

 

گاهی باید گذاشت و گذشت

عشق همیشه درد داره.

من این رو انتخاب کردم.

پس پای دردش ایستادم


برای دوستانم..

درود مهربانانم

هرچه میگردم تا شما روبیابم

اما اصلا خبری نیست.گریه

یا وبلاگ ها پاک شده یا رفته اید.

اگر پیامم را دیدید, به سراغم بیایید.

منتظرتون هستم مهربانانم


سلام دفترمهربانم

مدتهاست سری به این خونه کوچیکم نزدم.

خودمو غرق کردم تو زندگی

خواستم بشم همرنگ جماعت

خیلی تلاش کردم. اماباز هم نشد

از یه جایی به بعد بازم نتونستم.

دست از نوشتن برداشتم.دیگه روی هیچ کاغذی ننوشتم. سعی کردم توهیچ وبی هم ننویسم. اما انگارنمیشه

ناف من روبا کلمه و حرف بریدند وعطش نوشتن, لحظه ای دست از سرم برنمیداره

ازهمه بریدم تابتونم مثل همه بشم.

اما انگار نمیشه

دلم برای شنیدن صدای تق تق کلیدهای کیبوردتنگ شده.

برای به هم دوختن زمین و آسمون

برای خالی کردن عقده هام سر صفحه های پاک وخط نخورده ی اینجا.

خلاصه...

دلم واسه ی شراب مرگم تنگ شده بود.


تشنه ام...

تشنه ی لبایی که زیاد ازشون شنیدم که دوستم داری

که عاشششششششقمی

تشنه ی شنیدن صداتم

در عطش دیدن اون نگاههای وحشی و زیبات دارم میسوزم

دلتنگتم 

در مرام تو نبوده و نیست عاشق کشی,

هست؟؟!؟؟

من همون دیووونه ی همیشگیتم

اینجام

من اینجام همسرم,نفسم, عمرم

حسنای تو


قرار ما...

قرارمان

ایــــــن نبود،

چتر مان

دو تا شود

وقتی باران

در انحنای روزهای پاییزیمان

تند تند می بارد ...


فروغ خاموش...

  

    کاش
    دلها آنقدر پاک بود
    که برای گفتن
    " دوستت دارم"
   نیازی به قسم خوردن نبود


فقط سایه ی خودم...

 فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم،

 اوست كه مرا وادار به حرف زدن می كند،

فقط او میتواند مرا بشناسد،

او حتماً می فهمد ...

می خواهم عصاره،

نه،

شراب تلخ زندگی خودم را چكه چكه در گلوی خشك سایه ام چكانیده به او بگویم:

" ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت!"

صادق هدایت

  


بدون شرح....

_ سوار شو خوشگل خانوم!

_ بله!

_ میگم سوار شو!

_ چقدر میدی؟

_ حالا بیا به توافق می رسیم!!!

***

یه ویلا!

دو مرد!

موزیک تند!

بوی مشروب!

دود غلیظ سیگار!

یه اتاق!

یه تخت!

***

دو تا چک پول!

***

یه دوش!

یه سجاده!

یه تسبیح!

تا سحر اشک و ناله!

***

یه بیمارستان!

یه تخت!

یه مرد!

نسخه ای بالای تخت!

***

مرد و نامرد!!!

 
     حسنا


شرافت این روزها...

  

  زن دیگر از لغزش نگاه های هوسبار مردها بدش نمی آمد.

   از دستهای بی حیای مردها که با سماجت وجودش را می کاویدند، دوری

    نمی کرد.

   از پچ پچ های دروغ عاشقانه زیر گوشش، نمی رنجید.

   دیگر از اتاق هایی با پرده های سیاه، نمی ترسید.

   از تخت هایی با ملافه های سپید بدش نمی آمد.

   از شنیدن قهقهه های مستانه و بوی تند الکل ناراحت نمی شد.

   از تنها ماندن با دو مرد در اتاقی نیمه تاریک، نمی هراسید.

   زن،

   دیگر در هنگام شمردن اسکناس های تن فروشی اش،

   اشک نمی ریخت!

   ...

   حالا خنده ی کودک 5 ساله اش از داشتن یک عروسک و خوردن یک بستنی!!!

   برایش، شرافت بود!

   حسنا


فرشته بالهایت کو؟؟؟!

   می گفت: "نترس! بار اول سخت است اما بعد، برایت آسان می شود!"

   دل به دریا زدم!

   در را باز کردم.

   جز تختی در میان اتاق هیچ چیز نمی دیدم.

   لباس خوابی روی دسته ی تخت بود.

   گفت: "لباستو عوض کن تا بیام!"

   یه لباس خواب ابریشمی سپید و مشکی.

   پوشیدم و جلوی آینه ایستادم.

   انگار برای من دوخته اند!

   بوی سیگارش قبل از خودش وارد اتاق شد.

   یه بطری با دو تا جام کوچیک تو دستاش بود.

   نگاهی به سرتاپام انداخت.

   از نگاهش شهوت می بارید.

"ببین خدا چی آفریده!!؟"  

   گفت:" بیا بزن. داغ باشی بیشتر لذت میبری!"

   یه نفس جام رو سر کشیدم.

   تمام گلوم آتیش گرفت اما بعدش گرم شدم.

"بازم بریز!"   

"چشم. بفرما!"   

   بال در آورده بودم. داشتم میرفتم بالا که دستمو گرفت.

"کجا فرشته!؟"   

   تنها سرخی چشمهای مستش یادمه و دستاش!!

   چراغ خاموش شد.

   همه جا ساکت بود،

   تنها صدای خنده های مستانه اش سکوت خانه را می شکست.

   انگار اون شب تاریکتر و طولانی تر از شب های دیگه بود!

.................   

   یه  اتاق!

   یه تخت!

   من!

   اون!

   شراب!

!...   

...........  

   صبح با صداش بیدار شدم!

   زیر گوشم گفت: "به دنیا خوش اومدی فرشته!!"

   اون لباس خواب تنم بود، سپید و مشکی!

   در حالی که به سمت حمام می رفتم زیر لب زمزمه می کردم:

بالهات کو فرشته؟!!؟؟

   تمام ...

  
"حسنا"

 


جای خالی تو...


   جــا مــانــده اســت

   چــیــزی، جــایــی

   کــه هیــچ گــاه دیــگر

   هیــچ چیــز

   جایــش را پــر نخــواهــد کــرد

   نــه مــوهــای سیــاه

   نــه دنــدان هــای سفــید ...

   حسین پناهی


 

   مــی‌دونــی، بهشــت کجــاســت؟!

   یــه فضـــای چنــد وجــب در چنــد وجــب،

   بیــن بــازوهــای کســی کــه دوسـتــش داری . . .

   حسین پناهی


تو....


   آري!

   تــو آنــکه دل طلبــد،

   آنــي!


   امــا،

   افســوس !


   ديــري‌ســت کــان کبــوتــر خــون‌آلــود،

   جــويــاي بــرج گمشــده‌ي جــادو،

   پــرواز کــرده‌ســت . . .


   


فقر....

  

   فقر همه جا سر میكشد ...

   فقر ، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست ...

   فقر ، حتی گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میكند ...

   فقر ، چیزی را "نداشتن" است ؛ ولی آن چیز پول نیست ؛ طلا و غذا هم نیست ...

   فقر ، ذهن ها را مبتلا میكند ...
 
   فقر ، اعجوبه ایست که بشكه های نفت در عربستان را تا ته سر میكشد ...

   فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفته ی یك كتابفروشی می نشیند ...

   فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند ...

   فقر ، كتیبه ی سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند ...

   فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته میشود ...

   فقر ، همه جا سر میكشد ...

   فقر ، شب را "بی غذا" سر كردن نیست ...

   فقر ، روز را "بی اندیشه" سر كردن است ...


جمله ی مورد نیاز این روزها.... ما که را گول زدیم!؟

   بیخودی خندیدیم... که بگوییم دلی خوش داریم

    بیخودی حرف زدیم... که بگوییم زبان هم داریم و قفس هامان را... زود زود رنگ زدیم

   و نشستیم لب رود... و به آب سنگ زدیم

   ما به هر دیواری آینه بخشیدیم... که تصور بکنیم یک نفر با ما هست

   ما زمان را دیدیم ... خسته در ثانیه ها

   باز با خود گفتیم ... شب زیبایی هست

   بیخودی پرسه زدیم ... صبحمان شب بشود

   بیخودی حرص زدیم ... سهممان کم نشود

   ما خدا را با خود ... سر دعوا بردیم

   و قسم ها خوردیم ... ما به هم بد کردیم ... ما به هم بد گفتیم

   بیخودی داد زدیم ... که بگوییم توانا هستیم

   و گرفتیم کتابی سر دست ... که بگوییم که دانا هستیم

   بیخودی پرسیدیم حال هم دیگر ر ا... که بگوییم محبت داریم

   بیخودی ترسیدیم از بیان غم خود ... و تصور کردیم که شهامت داریم

   ما حقیقت هارا زیر پا له کردیم ... و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم

 

   از شما می پرسم ما که را گول زدیم؟



خوبم، فقط...

   

    من خوبم.

    خسته نیستم.

    فقط نمیدانم چرا از نفس های بی تو دل زده ام!؟

    حسنا


درس زندگی....

 

در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست: مرگ
و آنچه را که درس می دهد

زندگی است

فریدون مشیری


نیازهای کاغذی...

    

    نیازهایم را درون قایقی کاغذی گذاشتم و به دریای سکوت سپردم.

     وقتی برآورده نمی شوند همان بهتر به دست سکوت بسپارمشان.

     جایشان امن تر خواهد بود، به یقین!

    "حسنا"


روبه روی من ...

 رو به روی من فقط تو بوده ای

 از همان نگاه اولین

 از همان زمان که آفتاب

           با تو آفتاب شد

 از همان زمان که کوه استوار

                      آب شد

 از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا

                                     نگاه تو جواب شد

              

                                                 روبه روی من فقط تو بوده ای

 

 از همان اشاره‌٬ از همان شروع

 از همان بهانه ای که برگ

                             باغ شد

 از همان جرقه ای که

                            چلچراغ شد

 چارسوی من پر است از همان غروب

 از همان غروب جاده

            از همان طلوع

 از همان حضور تا هنوز

 

                                  روبه روی من فقط تو بوده ای

 

 من درست رفته ام

 در تمام طول راه

 دره های سیب بود و

                    خستگی نبود

 در تمام طول راه

 یک پرنده پا به پای من

 بال می گشود و اوج می گرفت

 پونه غرق در پیام نورس بهار

 چشمه غرق در ترانه های تازگی

 فرصتی عجیب بود

 شور بود و شبنم و اشاره های آسمان

 رقص عاشقانه ی زمین

 زادروز دل

        ترانه

                   چشمک ستاره

                          پیچ و تاب رود

 

 هرچه بود٬ بود

 فرصت شکستگی نبود

 در کنار من درخت

                     چشمه

                     چارسوی زندگی

 روبه روی من ولی

         در تمام طول راه

                روبه روی من تو

                           روبه روی من فقط تو بوده ای

  محمدرضاعبدالملکیان


لحظه ای ....

  

   التماست نمی کنم

   هرگز گمان نکن که این واژه را

   در وادی آوازهای من خواهی شنید

   تنها می نویسم : بیا

   بیا و لحظه ای کنار فانوس نفس های من آرام بگیر

   نگاه کن

   ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است

   اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود

   ساعتی پیش

   این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم

   حالا هم

   به چراغ همین کوچه ی کوتاهمان قسم

   بارش قطره ای از ابر بارانی نگاهم کافی ست

   تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی

   اما

   تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین

   بیا و امشب را

   بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش

   مگر چه می شود

   یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟

   ها ؟

   چه می شود؟

   یغماگلرویی


بخوان مرا....

   

     دلم برات تنگ شده.

    بهار اومد و من هنوز منتظر توام.

    خوب میدونی چه اندازه برای سر گذاشتن روی سینت بیتابم!

    صدا بزن مرا که صدای تو مرا بسیار بسیار بسیار خوب است.....

    "حسنای تو"


قرارمان...

    قرارمان باران بود

    ساعت دلدادگی

   کنار عشق

   یادت هست ؟!

   من آمدم

    باران هم

    و رنگین کمان

    برای عشق

    تمام قطره ها را

     در انتظارت قدم زدم

    و خیابان را

    تا تمام شهر

    به جستجوی تو بردم

    تو امّا نیامدی

    نمی دانم اشک بود یا باران

    چیزی بر گونه ام سر می خورد

    و روی کفش هایم می چکید

    که می گفت

    تو در خواب من جا مانده ای

    و من ...

    چشم هایم را

    به ملاقات آورده بودم !

    همیشه ...

    این گونه از رؤیای تو

    تنها

    به خانه بر می گردم

 

 


اعتماد و حماقت!

     هر وقت در فریب دادن کسی موفق شدی،

     به این فکر نباش که او چقدر احمق بوده.

     به این فکر باش که چه اندازه به تو اعتماد داشته...


وقت است بنوشیم...

 

   گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

   تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

   چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

   در من اثر سخت ترین زلزله ها را

   پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

   از بس که گره زد به گره حوصله ها را

   ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

   وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

   بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

   یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

   یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش

   بگذار که دل حل کند این مسئله ها را

   "محمد علی بهمنی"

 


غوغای چشمهای من و تو...

 

    اعجاز ما همین است

   ما عشق را به مدرسه بردیم

   در امتداد راهرویی کوتاه

   در آن کتابخانه کوچک

   تا باز این کتاب قدیمی را

   که از کتابخانه امانت گرفته ایم

   - یعنی همین کتاب اشارات را -

   با هم یکی دو لحظه بخوانیم

   ما بی صدا مطالعه می کردیم

   اما کتاب را که ورق می زدیم

   تنها

   گاهی به هم نگاهی ...

   نا گاه

   انگشت های "هیس!"

   ما را

   از هر طرف نشانه گرفتند

   انگار

   غوغای چشم های من و تو

   سکوت را

   در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !

   "قیصر امین پور"


نمی دانم...

    

      نمی دانم چه می خواهم خدایا
      به دنبال چه می گردم شب و روز
      چه می جوید نگاه خسته من
      چرا افسرده است این قلب پر سوز
      زجمع آشنایان می گریزم...
      به کنجی می خزم آرام و خاموش...

      (فروغ فرخزاد)


یاد من باشد...

  


  
   یاد من باشد تنــــــهاییم را برای خودم نگه دارم

     و بــــــغض های شــبـانه ام را برای کسی بازگو نکنم
 
     تا ترحم دیگران را با اظهار علاقه اشتباه نگیرم

     یاد من باشد که فقط برای ســایـه ام بنویسم


سرد و گرم روزگار...

        سیــــــــــر شدم . . .

    بس که

    ســـــــرد و گـــــــــــرم روزگار را

 
    چشیدم ! !

     خدایـــــــــــــا . . .

     چرا تا زنده ایم

     روانمان را شـــــــــاد نمی کنی ؟ !

     همیکنه مردیم . . .

    شادروانمان می کنی ؟ !


اول فهرست نبودنها و نداشتنها!

      این روزها،

      همه تلاش میکنند برای روزهای سخت و گران آینده، آذوقه ای ذخیره کنند.

      اما....

      انگار فراموش کردند که مدتهاست

      معرفت،

      در اول فهرست نبودنها و نداشتنهاست!

      حسنا


سرمای فریب...

   

       میگن:" وقتی سوز سرما به خونه بزنه، در بزرگترین چیز زندگی میشه!"

        اما نگفتند اگر سرمای فریب به خانه ی دلمان زد، چه باید کرد!!!؟

       "حسنا"


دل مرده گی...

   های رفتگر مهربان همیشگی!

   کوله باری پر از خاطرات تلخ دارم.

   می شود ببری و جایی دفنشان کنی تا دیگر نبینمشان و مرورشان نکنم!

   خسته شدم از تکرار تلخی ها!

   خسته شدم از نیش های سوزانی که هر روز بر دلم می نشینند!

   کمی آرامش،

   لحظه ای آغوش مهربان،

   دمی عشق...

   دل مرده گی، شاخ و دم ندارد!

   حسنا


آه ...

 

   

   مي روم خسته و افسرده و زار

   سوي منزلگه ويرانه خويش

    بخدا مي برم از شهر شما

    دل شوريده و ديوانه خويش

 

    مي برم، تا كه در آن نقطه دور

    شستشويش دهم از رنگ گناه

    شستشويش دهم از لكه عشق

    زينهمه خواهش بيجا و تباه

 

    مي برم تا ز تو دورش سازم

    ز تو، اي جلوه اميد محال

    مي برم زنده بگورش سازم

    تا از اين پس نكند ياد وصال

 

    ناله مي لرزد، مي رقصد اشك

    آه، بگذار كه بگريزم من

    از تو، اي چشمه جوشان گناه

    شايد آن به كه بپرهيزم من

 

    بخدا غنچه شادي بودم

    دست عشق آمد و از شاخم چيد

    شعله آه شدم، صد افسوس

    كه لبم باز بر آن لب نرسيد

 

    عاقبت بند سفر پايم بست

    مي روم، خنده بلب، خونين دل

    مي روم، از دل من دست بدار

    اي اميد عبث بي حاصل

     "فروغ"

 

 


بافتنی ات را کنار بگذار...

    دلم برایت تنگ شده

     برای تو

     که این جا کنارم نشسته ای

     و می بافی

     کاموا                            

     فکر

     کاموا

     دلم تنگ می شود   

     کی وقت داری به هم برویم؟

     خواهش می کنم

     اگر می شود،

     بافتنی ات را کنار بگذار

     می خواهم حرفی ببافم

     حرفی ببافی ام.

            جلال خسروی


مرا محکم در آغوش بگیر...

 

    در آغوشم بگیر ...

    آن چنان خسته ام

    که حتی افقهای نگاهم نیز گم می شود

    در این هوای دلگیر

    مرا محکم بفشار ...

    برای زندگی تهی از هیجانم مرا محکم در آغوشت بفشار ...

    به من ببخش نوازش دستت را

    با تصنیف دوستت دارم لبهای شیرینت

    و مرا نوازش بده در این روزها

    با یاد دلنشینت ...

    بگذار من نیز

    تو را در اغوش گیرم ...

    و لب بر لبهای تو گذارم
 
    تا دریابی چه قدر دوستت دارم...


.... شب غم سر نمی آید!

 

      تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید

       دلم می سوزد و کاری زدستم بر نمی آید

        نشستم باده خوردم٬ خون گریستم ٬کنجی افتادم

        تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

        چه سود از شرح این دیوانگیها بی قراریها

        تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی آید

       توانم گفت مستم می کنی با یک نگه اما

      حبیبا درد هجرانت به گفتن در نمی آید

 


وای به روزی که ...

 

    شعر "مردی که لب نداشت" احمد شاملو رو میخوندم!

 

 

   "حیف که وقتی خوابه دل

     وزهوسی خرابه دل

     وقتی که دل هواش پسه

      اسیرچنگ هوسه

     دل سوزی از قصه جداس

     هرچی بگی بادهواس"

     وای به روزی که دل هواش پس باشه!

    دل؛ دل دل کنه.

    دل؛دلش پرباشه.

    دل؛دلش خوش باشه.

     دل..

     دل...

       وقتی بشکنه؛

      وقتی بسوزه؛

     هرچی بگی بادهواست!


     حسنانوشت: نکندمعرفت دوستان به خشکسالی نشسته!؟؟


تنها "یک" "یک" هست که می ماند.

   یک تار، یک پود

   یک بود، یک نبود

   یک هست، یک نیست.

   یک راز، یک نیاز.

   یک سیاه، یک سفید.

   یک سراب، یک آب.

   یک سکوت، یک صدا.

   یک طلوع، یک غروب.

   یک نقطه، یک خط.

   یک شروع، یک پایان.

   یک نگاه، یک اشک.

   یک ...، یک ...!

   تمام این "یک"ها و "یک"ها، زندگی را ساختهاند.

   اما ...

   تنها "یک"، "یک" است که تنها "یک"ی است.

   "خدا"

   حسنا


دستان ناتوان من...


 آخ از این سنگینی قلم و دستان ناتوان من!!!!!

   حسنا

  


Weblog Themes By Pichak

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد

نويسندگان

لینک های مفید

درباره وبلاگ


در ساحلی نشسته بودم. صدایی گفت:بنویس. گفتم قلم ندارم. گفت: استخواانت را قلم کن. گفتم:جوهر ندارم. گفت:خونت را جوهر کن. گفتم: کاغذ ندارم. گفت:پوستت را کاغذ کن. گفتم:چه بنویسم؟! گفت:بنویس "دوستت دارم." . . . پس ای مهربان، دوستت دارم.

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 358
تعداد نظرات : 206
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


كد موسيقي براي وبلاگ