ای عاشق دیرینه...
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت: ای عاشق دیرینه من خوابت هست...
پ.ن : می گفت دگرباره به خوابم بینی.... پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست ...