بئی شراب...
زياد شراب خوردم
او مي ريخت و من مي نوشيدم
آنقدر مست کردم که روح از تنم خارج شد
در فضاي اتاق معلق بودم
چشمهايم قدرت ديدن نداشتند
پلک هايم روي هم مي آمدند
چند بار از جايم برخاستم و از پشت خودم را روي زمين انداختم
سرم محکم به زمين خورد و نفسم بند آمد
با آرامش کنارم خوابيد
تنم را لمس مي کرد
از لمسش بيزار بودم
مي خواستم تنها باشم
گفت باز هم مي خوري
گفتم نه
ليوان را پر کرد
کنار دهانم آورد
بوي شراب ديوانه ام کرد
مستانه نوشيدم
و ديگر هيچ