امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

من خدا را دیدم...

در تکان خوردن برگ درخت‌ها،

در قطره‌های یخ زده‌ی شبنم روی یک برگ خشکیده،

در چشمان نگران فرشته‌ای کوچک،

در طلوع خورشید،

در شادی دختری از باز شدن غنچه گلی در گلدان،

در چشمان خسته‌ای که از شدت خستگی و خواب، به رنگ خون درآمده بود،

در آه‌های سینه‌سوز پیرمرد ایستاده در صف کارگران منتظر،

در اشتیاق عاشق برای دیدار معشوقش،

در نگاه‌های هراسان مردی که دروغ می‌گفت،

در اشک‌های زنی که دلش از اتهام دروغین می‌سوخت،

در ضجه‌ها و فریادهای دختری مادر از دست داده،

در وجود پسری که خدا را  انکار می‌کرد اما به امام حسین می‌گفت «آقام»،

در ناله‌های یک پیرزن در بستر افتاده که وقتی درد داشت می‌گفت: «یازهرا»،

در غرور یک مرد که خود را خدایی می‌داند در زمین،

در قدم‌های لرزان پیرزنی که دست به دستم از خیابانی گذشت و با هر قدم دعایی کرد،

             

    من خدا را دیدم ...




Weblog Themes By Pichak

نويسندگان

لینک های مفید

درباره وبلاگ


در ساحلی نشسته بودم. صدایی گفت:بنویس. گفتم قلم ندارم. گفت: استخواانت را قلم کن. گفتم:جوهر ندارم. گفت:خونت را جوهر کن. گفتم: کاغذ ندارم. گفت:پوستت را کاغذ کن. گفتم:چه بنویسم؟! گفت:بنویس "دوستت دارم." . . . پس ای مهربان، دوستت دارم.

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 435
بازدید دیروز : 268
بازدید هفته : 435
بازدید ماه : 1316
بازدید کل : 233110
تعداد مطالب : 358
تعداد نظرات : 206
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ