غم دل دارم و بس...
باز در کنج تنهای اتاقم
به چه اندیشه ی تاریک پرواز کنم؟
با نبودت چه کنم؟
همه جا بوی گل ناز وجودت دارد
چطور سوی نگاهت را فراموش کنم؟
کاش بودی تا جسم ِ خسته و روح آزرده همراهم نبود
تا دل آغشته از عشقت اسیر این همه تنگی نبود
نقش دنیایم پر از بی رنگی نبود
عزیز من
قلب پر از عشق من لایق موندن نبود؟
چشم پر از اشک من گویای عشقم نبود؟
باز در کنج تنهای اتاقم
در سکوت رویاهای شبانه ام
به تو می اندیشم
به تو که روح غروری
به تو که سنگ شیشه ی احساسی
به تو که هر که هستی هر چه هستی
برای من
نوری ، سروری ، بود ِ وجودی
رفتی... تو که خالی از احساس بودی
حال در سکوت تنگم
به تو می اندیشم
نور چشمی در من نیست
شور و شوقی در من نیست
غم دل دارم و بس
با همین غم تا همیشه خواهم نشست
با ناله های دوری ات خواهم سوخت و ساخت
صادقانه می نویسم
دل با بی تویی هایم نساخت
تا ابد عشق تو را خواهم و بس
منتظر خواهم نشست
با شعری پر از بوی تکه امیدی واهی
که گوید
"یوسف گمگشته بازآید..."
و من
منتظر خواهم نشست...