به حرمت...
به حرمت آن کلامی که لای دفتر خاطرات ذهن می خشکد !
به حرمت گامهایی که در کوچه های نا آشنایی برداشته شد !
به حرمت شبهایی که درد تسکین می یافت !
می گویمت:
تو آمدی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و بودنت ...
و دستهایت که سایه بانی بود بر بی کسی های من ...
و گوشهایت که سنگ صبورم بود و شنوای دردم !
تو که گمان میکنم از تبار آسمانی و دلتنگی های مرا در می یابی ...
تو که گمان میکنم سادگی ام را باور داری ...
تو که می بینی بُغضی را که از هرچه بود از شادی نبود !
بُغضی که به دست تو میشکست و چشمانی که از آمدن تو غرق اشک میشد
و من هنوز در این خیالم که چرا تو آمدی...
چرا به همین سادگی !!
که چرا تو از راه رسیدی و مخاطب تک تک این سطرها شدی ؟!!
سطر هایی که گرچه در نبود تو نوشته نشد
و نیازی به زمان نداشت...
اما فقط و فقط از آن تو شد !