داس... سبد
آن زن آمد.
آن زن در باران آمد.
آن زن سبد دارد و میخواهد از نانوایی نان بخرد چون جامعه نان خریدن را وظیفه او می داند.
آن زن با اسب نیامد چون جامعه نمی پسندید زن سوار اسب شود!
آن زن داس دارد.
دختر آن زن نگاهی به داس می کند و با خود می گوید اگر یک روز زن شدم با همین داس
ریشه تمام جهالت ها و کج بینی های جامعه نسبت به زن را می زنم و به جامعه می گویم:
من هم حق دارم سوار اسب شوم و به سوی آینده روشن پیش بروم.
به نظر شما جامعه این اجازه را به او خواهد داد؟ شاید........
اما مطئنم که اگر تلاش کند موفق می شود چون مهم این است که این فکر به ذهنش خطور
کرده است...