امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

ای صد افسوس...

 

پوچ و بس تند چنان باد دمان.

همه تقصیر من است این و خود می دانم ...

که نکردم فکری،

که تامل ننمودم روزی،

.... ساعتی یا آنی که چه سان می گذرد عمر گران؟

کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند: کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان....

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست

.... بایدش نالیدن.

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن!

نتوان فارغ و وارسته ز غم، همه شادی دیدن!

همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشادن!

سر هر بام که شد خوابیدن!

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه ره بایدم نالیدن؟!

هیچکس نیز مرا هیچ نگفت: زندگی چیست چرا می آییم..؟

بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟

 به کجا باید رفت؟

  به کدامین توشه به سفر باید رفت؟

من نپرسیدم هیچ،

 هیچ کس نیز به من، هیچ نگفت.


نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

بعد از آن باز نفهمیدم من، ....

که چه سان عمر گذشت؟

لیک گفتند همه: که جوانست هنوز،...

بگذارید جوانی بکند،

  بهره از عمر برد، کامروایی بکند.

بگذارید که خوش باشد و مست.

.... بعد از این باز ورا عمری هست ....

یک نفر بانگ برآورد که او، از هم اکنون باید فکر آینده کند

دیگری آوا داد: که چو فردا بشود، فکر فردا بکند.

سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت،

بگذرد امروزش،

همچنین فردایش!

با همه این احوال من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟

آنهمه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟

نه تفکر.... نه تعمق..... نه اندیشه دمی،...

عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی ...

چه توانی که ز کف دادم مفت...!، من نفهمیدم و کس نیز مرا، هیچ نگفت!

قدرت عهد شباب میتوانست مرا تا به خدا پیش برد.

لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات...

آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه،.... رهنمایم بودند،

عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده.

و مرا می گفتند که چو آنها باشم....

که چو آنها دائم، فکر خوردن باشم،

فکر گشتن باشم،

فکر تامین معاش،

فکر ثروت باشم،

فکر یک زندگی بی جنجال،

فکر همسر باشم.


کس مرا هیچ نگفت :

                 زندگی ثروت نیست،

                                زندگی داشتن همسر نیست

 زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت،

ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم!

حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق:

 من شدم خلق که با عزمی جزم،

  پای از بند هواها گسلم

گام در راه حقایق بنهم

با دلی آسوده؛

فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل

  مملو از عشق و جوانمردی و زهد

در ره کشف حقایق کوشم

شربت جرات و امید و شهامت نوشم

زره جنگ برای بد و ناحق پوشم

ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم

آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم

شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش،

ره نمایم به همه،

گرچه سراپا سوزم

من شدم خلق که مثمر باشم،

نه چنین زائد و بی جوش و خروش

عمر بر باد و به حسرت خاموش


ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم!

 




Weblog Themes By Pichak

نويسندگان

لینک های مفید

درباره وبلاگ


در ساحلی نشسته بودم. صدایی گفت:بنویس. گفتم قلم ندارم. گفت: استخواانت را قلم کن. گفتم:جوهر ندارم. گفت:خونت را جوهر کن. گفتم: کاغذ ندارم. گفت:پوستت را کاغذ کن. گفتم:چه بنویسم؟! گفت:بنویس "دوستت دارم." . . . پس ای مهربان، دوستت دارم.

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 429
بازدید دیروز : 268
بازدید هفته : 429
بازدید ماه : 1310
بازدید کل : 233104
تعداد مطالب : 358
تعداد نظرات : 206
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ