می بایست سادگی را یاد گرفت
عشق دفتر من چه می بایست داشت؟
سادگی هیچ....
صداقت کم......
معرفت هرگز...
دورویی بسیار......
آیا همه ی آنها را با هم داشت؟!
و اما سادگیش...
سادگی عشق دفتر من
سادگی مردی روستایی
که توان از پس لبخند خدا میگیرد.
می بایست سادگی را یاد گرفت:
ساده به سان برگی کوچک که ریخته بر زیر درختی پای بلند
و یا سادگی پیرزنی.
که شفا از بر ذکر خدا میگیرد.
و اما صداقت این دفتر من.....
صداقت را همه از«نه خسته ای؟خدا قوت.چای آماده است» می بینند...
یا که در«شکر.محصولمان حاصل بود»جستجو باید کرد.
و اما معرفتش:
معرفتش زیبا شاید....
دخترک از شادی دوست خود دلشاد بود.
زیرا دوست صاحب پیراهن شده بود.
پیرهن دخترک هم به تن دوست.. خوب نشست.....
دورویی اما
لیک دفتر شعر من خالی شد....
که در این اندیشه ی زیبا حتی
دورویی جای نداشت.
عشق این دفتر من .جای همه ی اینها بود.
لیک
از همه ی اینها هرچند گفتیم
بهترین دوست اما .اینها همه دارا بود.....