برای او...
اون گوشه نشسته بود و بیرون رو نگاه میکنه. اجازه میگیرم و روبه روش میشینم.
-الان چه مزهای رو دوست داری؟
-تلخ.
-تلختر از این نگاه؟!
-تلختر.
-چه ماهی؟!
-ماه سرد، ماه سکون، ماه سپید.
-مثل من.
بدون حرفی خواند: - لحظه دیدار نزدیک است. باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را، دست
های آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست .
لحظهی دیدار نزدیک است...
چشماش بارونی شد...
دستم را گرفت و گریستیم. چشمهای قهوهایش زیباتر شده بودند.
طنین زمزمهوار صدایش هنوز در گوشمه.
گفتم:
پرده پندار را بخوان.
خواند....
پشت شيشه باد شبرو جار مي زد
برف سيمين شاخه ها را بار ميزد
پيش آتش
يار مهوش
نرم نرمك تار ميزد
جنبش انگشتهاي نازنينش
به چه دلكش
به چه موزون
نقشهاي تار و گلگون
بر رخ ديوار ميزد.....
دستم را میفشرد و میخواند... آن اندازه زیبا میخواند که دیگران هم گوش جانشان را به ما سپردند.
گفت: برای منی چون تو، مسیری هست؟!
گفتمش: آری. مسیری بینهایت دور...
گفت: بمان.
گفتمش:هستم.... و همان جا ماندیم!