من یک زنم...
من شعرهایم را در خواب می گویم ... و با طلوع صبح بلند می گویمصبح بخیر عزیزم ... نگران نباش ! ... من شاعر نیستم
من یک زنم
![]()
من یک زنم .. مثل خواهرم
مثل همسایه ام... مثل تو
گاه مثل یک عروسکم دست خودش
گیسوانم را رها می کند
چشما نم را سرمه می کشد
لپم را گلی می کند
گاه سوزن و نخم برای وصله جوراب دخترم
گاه کف صابونم برای پیراهن پسرم
من همان هزار دستانم
که هزار دست کم دارم !
گاه بس که خسته ام تی تن مرا می کشد
اجاق لطف می کند و دل مرا
مارمالاد سرخ برای صبحانه فردا می سازد
من شعرهایم را در خواب می گویم
و با طلوع صبح بلند می گویم
صبح بخیر عزیزم نگران نباش
من شاعر نیستم !
بهترین جایگاه من کنار ظرفشویی است
شعرهایم را بی اعتراض همه
برای ظرفها دکلمه می کنم
ظرفها کف می زنند
فردای آن روز رادیو شعر مرا می خواند
من شادیم را یک دور والس با جارو
کف آشپزخانه می رقصم
و به جای نماز ... چادر نماز مادرم را
به تعداد رکعتها تند می بویم و می بوسم
آه خدا کند مردی که به اندازه ظرفهای
آشپزخانه مرا باور نکرد
یک شب فقط یک شب
شعرهایم را فالگوش می نشست ! ؟