عهد با خدا...
از دیوار باغ به داخل میپری.
وای خدای من! چه میوههایی؟! چه درختان پرباری؟! سیب، انار، هلو، گلابی، بادام...
اول کدام را بچینم؟ اول انار یا سیب؟ اول سیب، بعد نار، بعد بادام، بعد هلو، بعد گلابی ...
چه بهشتیست این باغ!!!؟
به خود که میآیی میبینی هرچه میخوری، سیر نمیشوی! بیشتر، بیشتر و بیشتر.
بیشتر که دقت میکنی درمییابی که پاهایت در گل فرو رفته و
هر چه تقلا میکنی بیشتر فرو میروی.
وای خدایا چکنم؟؟! الان باغبان سر میرسد و اگر مرا ببیند!!!؟ وای ... من....
به هر سو چنگ میاندازی... نمیشود... فایده ندارد.
ـ خدایا، اشتباه کردم. توبه میکنم. نجاتم بده. کمکم کن.
قول میدم تکرار نشه. این کار رو تکرار نمیکنم.
این بار با تکانی از گل و لای بیرون میآیی. از روی دیوار به آن طرف میپری.
خوشحالی از رهایی اما هنوز در ذهنت یاد و خاطرهی مزهی شیرین و
خواستنی میوهها هست. گاه هوس میکنی دوباره سرکی
به باغ بکشی اما یادت باشد اسارت و گرفتاری در گل و لای باغ را!
و از آن مهمتر عهد و پیمانی که با خدا بستی.