امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

دلتنگ خوشیهامان...

یخ های این دریاچه امروز میزبان شادی هایمان بودند

یخ زیر پایم که شکست، دستهای تو نجاتم داد...

و امشب با تمام هوش خود فکر میکنم، 

تو همانی نیستی که درست وقتی

تکیه کردم بر قامت مردانه ات، پشتم را خالی گذاشتی؟! 

همانی که گذاشت سقوط را به تجربه بنشینم؟!

بگذریم...

هرچه باشد ما 

بارها صدای خنده هایمان را در گوش این دره ها ریخته ایم

امروز را به شادی بگذرانیم

بدون یاد یا با یاد دیروزها...

هرچه باشد دوست داشتن حرمت دارد

و

کوهها و جاده ها دلتنگ دلخوشیهایمان هستند...

پس امروز را بلندتر بخند

بگذار کبک ها از صدایمان بیدار شوند...

اصلا بیا بیرحمانه بلند بخندیم

آنقدر بلند

که تمام آهوها را فراری دهیم

تا دست هیچ شکارچی بی رحمی به آنها نرسد...

 

 




Weblog Themes By Pichak

نويسندگان

لینک های مفید

درباره وبلاگ


در ساحلی نشسته بودم. صدایی گفت:بنویس. گفتم قلم ندارم. گفت: استخواانت را قلم کن. گفتم:جوهر ندارم. گفت:خونت را جوهر کن. گفتم: کاغذ ندارم. گفت:پوستت را کاغذ کن. گفتم:چه بنویسم؟! گفت:بنویس "دوستت دارم." . . . پس ای مهربان، دوستت دارم.

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 268
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 891
بازدید کل : 232685
تعداد مطالب : 358
تعداد نظرات : 206
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ