دلتنگ خوشیهامان...
یخ های این دریاچه امروز میزبان شادی هایمان بودند
یخ زیر پایم که شکست، دستهای تو نجاتم داد...
و امشب با تمام هوش خود فکر میکنم،
تو همانی نیستی که درست وقتی
تکیه کردم بر قامت مردانه ات، پشتم را خالی گذاشتی؟!
همانی که گذاشت سقوط را به تجربه بنشینم؟!
بگذریم...
هرچه باشد ما
بارها صدای خنده هایمان را در گوش این دره ها ریخته ایم
امروز را به شادی بگذرانیم
بدون یاد یا با یاد دیروزها...
هرچه باشد دوست داشتن حرمت دارد
و
کوهها و جاده ها دلتنگ دلخوشیهایمان هستند...
پس امروز را بلندتر بخند
بگذار کبک ها از صدایمان بیدار شوند...
اصلا بیا بیرحمانه بلند بخندیم
آنقدر بلند
که تمام آهوها را فراری دهیم
تا دست هیچ شکارچی بی رحمی به آنها نرسد...