...
تنش را به دستان زمخت و سنگین او سپرد. مرد وحشیانه او را در میان گرفت و
حریصانه باغ وجودش را چپاول کرد.
گاز میگرفت و گاه، سربلند میکرد و خندههایی بلند از سر شهوت سر میداد.
... و زن خاموش، فقط لب میگزید تا بغضی که موزیانه تلاش میکرد به
چشمانش راه یابد، سرکوب کند.
حسی تلختر و کشندهتر از آغوش مرد، وجودش را دربر گرفت..
مرد بیتوجه به او، غرق شهوت و هوس بود.
... و تمام شد.
مرد برخاست . سیگاری روشن کرد. پکی عمیق به آن زد و دودش را با ژستی خاص بیرون داد.
مرد از اتاق بیرون رفت ...
... و زن، با جسمی کبود و روحی زخمی همانجا ماند. متکا را به دندان گرفته بود.
سرانجام این موذی کار خودش را کرد. بغض به چشمانش رسید و ا
شکهایش از گوشهی چشم سرازیر شدند.
زن ماند با آرزوهایی سیاهپوش که هلهلهکنان به دورش میچرخیدند.
چه رقص تلخی است رقص پرندهی شکسته بال بر روی زمین.