امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

مردانگی...

 

مردان به وسعت مردانگی گدایی عشق می‌کنند  

 وهمین‌که مطمئن به تسخیر زن شدند،

نامردی را در اوج مردانگی بجا می‌آورند!

 

 حسنا


........

         

        نگاه و نگاه و نگاه!

        سکوت و سکوت و سکوت!

        دلم گرفته.

        همین!

       حسنا


دلم ... مي خواهد

دلم آرامشی به وسعت سینه‌ی ستبر یک مرد می‌خواهد.

دلم سکوتی به بلندای نفس‌های آرام یک مرد می‌خواهد.

دلم دوست‌داشتنی به زیبایی صدای ضربان قلب یک مرد می‌خواهد.

دلم عشق می‌خواهد...

دلم مرد می‌خواهد...

دلم مردی می‌خواهد که مرد من است.

سینه‌ی ستبرش مأوای دردهایم، نفس‌هایش، زندگی و ضربان قلبش، آوای بودن من است.

دلم مرد خودم را می‌خواهد.

حسنا


قرارمان...

    قرارمان باران بود

    ساعت دلدادگی

   کنار عشق

   یادت هست ؟!

   من آمدم

    باران هم

    و رنگین کمان

    برای عشق

    تمام قطره ها را

     در انتظارت قدم زدم

    و خیابان را

    تا تمام شهر

    به جستجوی تو بردم

    تو امّا نیامدی

    نمی دانم اشک بود یا باران

    چیزی بر گونه ام سر می خورد

    و روی کفش هایم می چکید

    که می گفت

    تو در خواب من جا مانده ای

    و من ...

    چشم هایم را

    به ملاقات آورده بودم !

    همیشه ...

    این گونه از رؤیای تو

    تنها

    به خانه بر می گردم

 

 


امشب...

 

امشب دلم آغوشی مهربان میخواهد...

مهربانتر از مادر.

مهربانتر از پدر.

مهربانتر از همسر.

مهربانتر از دوست.

مهربانتر از ...

دلم امشب هم آغوشی با خدا میخواهد.

حسنا

 


...

تنش را به دستان زمخت و سنگین او سپرد. مرد وحشیانه او را در میان گرفت و

حریصانه باغ وجودش را چپاول کرد.

گاز می‌گرفت و گاه، سربلند می‌کرد و خنده‌هایی بلند از سر شهوت سر می‌داد.

... و زن خاموش، فقط لب می‌گزید تا بغضی که موزیانه تلاش می‌کرد به

چشمانش راه یابد، سرکوب کند.

حسی تلخ‌تر و کشنده‌تر از آغوش مرد، وجودش را دربر گرفت..

مرد بی‌توجه به او، غرق شهوت و هوس بود.

... و تمام شد.

مرد برخاست . سیگاری روشن کرد. پکی عمیق به آن زد و دودش را با ژستی خاص بیرون داد.

مرد از اتاق بیرون رفت ...

... و زن، با جسمی کبود و روحی زخمی همان‌جا ماند. متکا را به دندان گرفته بود.

سرانجام این موذی کار خودش را کرد. بغض به چشمانش رسید و ا

شک‌هایش از گوشه‌ی چشم سرازیر شدند.

زن ماند با آرزوهایی سیاه‌پوش که هلهله‌کنان به دورش می‌چرخیدند.

چه رقص تلخی است رقص پرنده‌ی شکسته ‌بال بر روی زمین.



پشت شيشه باد شبرو جار مي زد
برف سيمين شاخه ها را بار ميزد
پيش آتش
يار مهوش
نرم نرمك تار ميزد
جنبش انگشتهاي نازنينش
به چه دلكش
به چه موزون
نقشهاي تار و گلگون
بر رخ ديوار ميزد
موجهاي سرخ مي رفتند بالا روي پرده
بچه گربه جست مي زد سوي پرده
جامهاي مي تهي بودند از بزم شبانه
ليك لبريز از ترانه
توله ام با چشمهاي تابناكش
من نمي دانم چها مي ديد در رخسار آتش
ابرهاي سرخ و آبي
روزهاي آفتابي
چون دل من
 پنجه نرم نگار خوشگل من
بسته ميشد  باز ميشد
جان من لرزنده از ماهور و شهناز مي شد
چشمهايم مي شدند از گرمي پندار سنگين
پلكها از خواب خوش مي امدند آهسته پايين
با پر موزيك جان مي رفت بيرون
در بهشتي پاك و موزون
اي زمين ! بدرود تو
اي زمين ! بدرود تو
سوي يك زيبايي نو
سوي پرتو
دور از تاريكي شب
دور از نيرنگ هستي
رنج پستي
تيره روزي
كشمكش ديوانگي بي خانماني خانه سوزي
دارد اين جا آشيانه
آرزوي پاك و مغز كودكانه
 آرزوي خون و نيروي جواني
دارد اينجا زندگاني
دور از هم چشمي شيطان و يزدان
 دور از آزادي و ديوار زندان
دور دور از درد پنهان
دور ؟ گفتم دور ؟ گفتم سوي خوشبختي پريدم ؟
پس چرا نا گه صداي توله خود را شنيدم
چشمها را باز كردم آه ديدم
يار رفته
تار رفته
آن همه آهنگ خوش از پرده پندار رفته
بر درخت آرزوي كهنه من خورده تيشه
نو نهال آرزوي تازه ام شل شد ز ريشه
پشت شيشه
باز برف سيم پيكر شاخه ها را بار مي زد
باز باد مست خود را بر در و ديوار مي زد
در رگ من نبض حسرت تار مي زد "

 


 

   مــی‌دونــی، بهشــت کجــاســت؟!

   یــه فضـــای چنــد وجــب در چنــد وجــب،

   بیــن بــازوهــای کســی کــه دوسـتــش داری . . .

   حسین پناهی


تکه ی دل خدا....

       تکه نان دل

      این طور یادمان دادند تکه‌های نان را از سر راه برداریم.

      

      اما

       فراموش کردند

       که به ما بیاموزند، دل تکه نان خداست.

      نباید خرد و هزار پاره شود.

    این برکت خدا، از جنس گندم عشق است و حرمتش از هر نانی واجب‌تر!


.... شب غم سر نمی آید!

 

      تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید

       دلم می سوزد و کاری زدستم بر نمی آید

        نشستم باده خوردم٬ خون گریستم ٬کنجی افتادم

        تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

        چه سود از شرح این دیوانگیها بی قراریها

        تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی آید

       توانم گفت مستم می کنی با یک نگه اما

      حبیبا درد هجرانت به گفتن در نمی آید

 


Weblog Themes By Pichak

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد

نويسندگان

لینک های مفید

درباره وبلاگ


در ساحلی نشسته بودم. صدایی گفت:بنویس. گفتم قلم ندارم. گفت: استخواانت را قلم کن. گفتم:جوهر ندارم. گفت:خونت را جوهر کن. گفتم: کاغذ ندارم. گفت:پوستت را کاغذ کن. گفتم:چه بنویسم؟! گفت:بنویس "دوستت دارم." . . . پس ای مهربان، دوستت دارم.

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 579
بازدید کل : 231759
تعداد مطالب : 358
تعداد نظرات : 206
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


كد موسيقي براي وبلاگ