امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

تو ...

تو هرکه باشی

مرا دلشکسته و نومید نخواهی کرد.

من هیچ خیالی در سر ندارم

که بخواهم تو کسی باشی

که من می خواهم باشی

یا رفتارت به دلخواه من باشد

من بر آن نیستم

که بخواهم آینده تو را پیش بینی کنم

من فقط می خواهم تو را کشف کنم.

تو مرا دلشکسته و نومید نخواهی کرد.

ماری هاسکل

 


کدام اسلام؟!!!

اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور ، حرفت را هم خودت بزن ،

من برای اینم  که به حق برسی!

 

اسلام دروغین می گوید:تو نانت را بیاور بده به ما،ما قسمتی از آن را

جلویت می اندازیم و تو حرف بزن ... اما حرفی را که ما می گوییم!


....

اگر وانمود کنی باهوش هستی واقعا باهوش نمی‌شوی ولی اگر وانمود کنی احمقی

حتما احمق خواهی شد.

اریش کستنر


باز همراه شما مدرسه ای می سازیم...

 در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد – به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسی بعد از این
باز همواره نگوید:"هرگز"
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما


اگر و اگر....

به آرامی آغاز به مردن می‌كنیم 

اگر هنگامی كه با شغل یا تحصیل یا حتی "عشقمان" شاد نباشیم و همراه،

 اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنیم ، 

اگر ورای رویاها نرویم

اگر به خود اجازه ندهیم 

كه حداقل یك بار در تمام زندگی‏ 

ورای مصلحت‌اندیشی برویم 

با طلبکار بودن از دنیا ، کاینات کسی را ثروتمند نمی کند ...

شعار نمی‌دهم

اما ،بیا و امروز زندگی را آغاز كنیم !  

وقتی  دست گرم خود را به سمت هم دراز کردیم

 و دیگری به سردی جواب داد

 نباید نگران باشیم ...

 باید بدانیم که سرمای دست او به ما منتقل نمی شود

بلکه برعکس این گرمای محبت ماست که نهایتا بر وجود او غالب خواهد شد...

 


عمق فاجعه...

انگشتـت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقـی نمی کند

تنـهـایی من
عمـیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمـق فاجعه پی نخواهند برد


ای صد افسوس...

 

پوچ و بس تند چنان باد دمان.

همه تقصیر من است این و خود می دانم ...

که نکردم فکری،

که تامل ننمودم روزی،

.... ساعتی یا آنی که چه سان می گذرد عمر گران؟

کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند: کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان....

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست

.... بایدش نالیدن.

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن!

نتوان فارغ و وارسته ز غم، همه شادی دیدن!

همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشادن!

سر هر بام که شد خوابیدن!

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه ره بایدم نالیدن؟!

هیچکس نیز مرا هیچ نگفت: زندگی چیست چرا می آییم..؟

بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟

 به کجا باید رفت؟

  به کدامین توشه به سفر باید رفت؟

من نپرسیدم هیچ،

 هیچ کس نیز به من، هیچ نگفت.


نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

بعد از آن باز نفهمیدم من، ....

که چه سان عمر گذشت؟

لیک گفتند همه: که جوانست هنوز،...

بگذارید جوانی بکند،

  بهره از عمر برد، کامروایی بکند.

بگذارید که خوش باشد و مست.

.... بعد از این باز ورا عمری هست ....

یک نفر بانگ برآورد که او، از هم اکنون باید فکر آینده کند

دیگری آوا داد: که چو فردا بشود، فکر فردا بکند.

سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت،

بگذرد امروزش،

همچنین فردایش!

با همه این احوال من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟

آنهمه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟

نه تفکر.... نه تعمق..... نه اندیشه دمی،...

عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی ...

چه توانی که ز کف دادم مفت...!، من نفهمیدم و کس نیز مرا، هیچ نگفت!

قدرت عهد شباب میتوانست مرا تا به خدا پیش برد.

لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات...

آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه،.... رهنمایم بودند،

عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده.

و مرا می گفتند که چو آنها باشم....

که چو آنها دائم، فکر خوردن باشم،

فکر گشتن باشم،

فکر تامین معاش،

فکر ثروت باشم،

فکر یک زندگی بی جنجال،

فکر همسر باشم.


کس مرا هیچ نگفت :

                 زندگی ثروت نیست،

                                زندگی داشتن همسر نیست

 زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت،

ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم!

حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق:

 من شدم خلق که با عزمی جزم،

  پای از بند هواها گسلم

گام در راه حقایق بنهم

با دلی آسوده؛

فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل

  مملو از عشق و جوانمردی و زهد

در ره کشف حقایق کوشم

شربت جرات و امید و شهامت نوشم

زره جنگ برای بد و ناحق پوشم

ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم

آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم

شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش،

ره نمایم به همه،

گرچه سراپا سوزم

من شدم خلق که مثمر باشم،

نه چنین زائد و بی جوش و خروش

عمر بر باد و به حسرت خاموش


ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم!

 


ای گندم...آگاه باش.

             مترسک گفت:ای گندم تو آگاه باش که مرا برای ترساندن تو آفریدند  ولی

 

           من عاشق پرنده ای بودم که از ترس من در گرسنگی مرد...


زیر باران...

چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.

رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.


"عارف آب و آینه و گل:سهراب"


داس... سبد

آن زن آمد.

آن زن در باران آمد.

آن زن سبد دارد و میخواهد از نانوایی نان بخرد چون جامعه نان خریدن را وظیفه او می داند.

آن زن با اسب نیامد چون جامعه نمی پسندید زن سوار اسب شود!

آن زن داس دارد.

دختر آن زن نگاهی به داس می کند و با خود می گوید اگر یک روز زن شدم با همین داس

ریشه تمام جهالت ها و کج بینی های جامعه نسبت به زن را می زنم و به جامعه می گویم:

من هم حق دارم سوار اسب شوم و به سوی آینده روشن پیش بروم.

به نظر شما جامعه این اجازه را به او خواهد داد؟ شاید........

اما مطئنم که اگر تلاش کند موفق می شود چون مهم این است که این فکر به ذهنش خطور

کرده است...


Weblog Themes By Pichak

صفحه قبل 1 ... 14 15 16 17 18 ... 36 صفحه بعد

نويسندگان

لینک های مفید

درباره وبلاگ


در ساحلی نشسته بودم. صدایی گفت:بنویس. گفتم قلم ندارم. گفت: استخواانت را قلم کن. گفتم:جوهر ندارم. گفت:خونت را جوهر کن. گفتم: کاغذ ندارم. گفت:پوستت را کاغذ کن. گفتم:چه بنویسم؟! گفت:بنویس "دوستت دارم." . . . پس ای مهربان، دوستت دارم.

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 108
بازدید ماه : 153
بازدید کل : 3660
تعداد مطالب : 358
تعداد نظرات : 206
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


كد موسيقي براي وبلاگ