اینجا...
اینجا بن بسته
اینجا آخر دنیاست
همه ی پلهای پشت سرت که شکستند!
بال هم که نداری بپری!
کف جاده هم آسفالته
حالا می خوای چی کار کنی؟
اینجا بن بسته
اینجا آخر دنیاست
همه ی پلهای پشت سرت که شکستند!
بال هم که نداری بپری!
کف جاده هم آسفالته
حالا می خوای چی کار کنی؟
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
یادش بخیر حسین پناهی
همه اينو مي دونن
كه بارون
همه چيز و كسمه
آدمي و بختشه
حالا ديگه وقتشه
كه جوجه ها را بشمارم
چي دارم چي ندارم
بقاله برادرم
مي رسونه به سرم
آخر پاييزه
حسابا لبريزه
يك و دو ! هوشم پريد
يه سياه و يه سفيد
جا جا جا
شكر خدا
شب و روزم بسمه
یادش بخیر حسین پناهی
برگرد و در ازاي يك حبه كشك سياه شور
گنجشك ها را
از دور و بر شلتوك ها كيش كن
كه قند شهر
دروغي بيش نبوده است
زنی بدون دل و نفس...
چقدر از این دیار که روحها خسته و سیاه شدهاند بیزارم.
ای رفیق لحظههای زیبای بینفسی، دمی از مرکب خوشرکابت فرود آی و
میهمان دلهای خسته شو. بیا و این تن ناتوان و جان خسته و تبدار را تنگ در آغوشت بگیر.
چشمهایم بدی و ظلمت بسیار دیدهاند،
دستانم زیاد پس خوردهاند،
گوشهایم دروغهای بسیاری شنیدهاند،
دلم سخنان تلخ بسیاری شنیده است و روحم ...
.... آخ این بیپناه سرگردان از روز ازل، چه بسیار زخم خورده است.
پشیمان و نادم از دلسپردنم.
کاش دلم کودکی نمیکرد و اسارت را به بهای جان نمیخرید.
هر چه گفتم و گفتند، گوشش بدهکار نبود.
نفسش گره خورد با نفس کسی که شد نفسش...
اما دریغ و افسوس که آن نفس، همنفس نفس دیگری شد و دلم را دیوانهای روانی خواند.
آن روز روبروی دلم نشستم و گفتم: دیدی نازنینم، دیدی!؟
دیدی قافیهی عمرت را در بازی کودکانه و بیرحمانهی زندگی باختی!
اشک ریخت و هر قطره اشکش خنجری شد که بر روح نشست.
کارش شد اشک و آه و ناله. گفتمش: تمام شد. میتوانی تحمل کن
و گرنه پرتش کن به وادی فراموشی.
نگاهم کرد و گفت: آخ عشق... عشق... عشق....
بیتابیها کرد. اشکها ریخت.
شبی در آغوشم فرو رفت و صبح هر چه صدایش کردم و تکانش دادم برنخاست.
هنوز جای پای قطره اشکی گوشهی چشمش پیدا بود. دل در برم بود اما بینفس.
دلم رفت و من ماندم.
زنی بدون دل و نفس. زنی که ورد زبانش اینست:
زنی شراب میخواهد ... شراب مرگ
«حسنا»
دگرم نایی نیست
دگر اندیشه در توان من نیست
زندگی صفحه ی خالیست
فقط
یک نقطه در جاییست
این همه صفحه ی خالی را
باید نگریست
فقط
یک نقطه در جاییست
پس چرا باید زیست؟!
به کودکی گفتند :عشق چیست؟
گفت : بازی
به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟
گفت : رفیق بازی
به جوانی گفتند : عشق چیست؟
گفت : پول و ثروت
به پیرمردی گفتند : عشق چیست؟
گفت :عمر
به عاشقی گفتند : عشق چیست؟
چیزی نگفت آهی کشید و سخت گریست
به گل گفتم: عشق چیست؟
گفت : از من خوشبو تره
به پروانه گفتم: عشق چیست؟
گفت :از من زیبا تره
به شب گفتم عشق چیست؟
گفت: از من سوزنده تره
به عشق گفتم تو آخر چه هستی ؟؟؟
گفت نگاهی بیش نیستماگر از شما بپرسندعشق چیست ؟
زخاك من اگر گندم برآيد
از آن گر نان پزي مستي فزايد
خمير و نانوا، ديوانه گردد
تنورش بيت مستانه سرايدپ.ن: بوی گندم، مال من....
"ها" که میکنی
دستهایم دوباره گرم میشود، قلبم ولی دیگر نه...