شیشه به پایت نرود...
بی تو
نفس هم با من غریبی می کند
لحظه ای بیشتر بمان ....
به قول فروغ:
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب سالم و سرشار...
مرد يا زن فرقي نمي كند ...
همين كه تن دادي و دل ندادي
فاحشه اي !!!!
بگذار دیوانه صدایم کنند !
بگذار بگویند مجنون !
فرقی نمی کند !
من تمام هویت خود را از زمانی که اسمم را دیگر صدا نزدی
از یاد برده ام!
«در درون من همیشه دو ابله وجود داشته است،
[...]، یکی بجز ماندن در مکانی که هست هیچ نمیخواهد و
دیگری تصور میکند که در آیندهٔ نزدیک، زندگی ممکن است اندکی کمتر سهمگین باشد.»
ساموئل بکت
خورخه لوئیس بورخس
یخ های این دریاچه امروز میزبان شادی هایمان بودند
یخ زیر پایم که شکست، دستهای تو نجاتم داد...
و امشب با تمام هوش خود فکر میکنم،
تو همانی نیستی که درست وقتی
تکیه کردم بر قامت مردانه ات، پشتم را خالی گذاشتی؟!
همانی که گذاشت سقوط را به تجربه بنشینم؟!
بگذریم...
هرچه باشد ما
بارها صدای خنده هایمان را در گوش این دره ها ریخته ایم
امروز را به شادی بگذرانیم
بدون یاد یا با یاد دیروزها...
هرچه باشد دوست داشتن حرمت دارد
و
کوهها و جاده ها دلتنگ دلخوشیهایمان هستند...
پس امروز را بلندتر بخند
بگذار کبک ها از صدایمان بیدار شوند...
اصلا بیا بیرحمانه بلند بخندیم
آنقدر بلند
که تمام آهوها را فراری دهیم
تا دست هیچ شکارچی بی رحمی به آنها نرسد...
وقتي گلدون خونمون شکست !!
پدرم گفت: قسمت اين بود...
مادرم گفت:حيف شد... خواهرم گفت: قشنگ بود
... داداشم گفت : کاش دوتا داشتيم......
اما وقتي دل من شکست کسي به فکرش نبود هيچکس......!!!!!!
" من به اندازه ی چشمان تو غمگین ماندم
و به اندازه ی هر برق نگاهت نگران
تو به اندازه ی تنهایی من شاد بمان ... "