امشب زنی شراب می خواهد.... شراب مرگ

شیشه به پایت نرود...


 

جان رفته ولی زخم جفایت نرود

تاثیر طلسم چشم هایت نرود

فرشی ز دل شکسته انداخته ام

آهسته بیا شیشه به پایت نرود


بی تو...

بی تو 

نفس هم با من غریبی می کند 

لحظه ای بیشتر بمان ....


 


فروغ مهربان...

به قول فروغ:

 

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب سالم و سرشار...


مرد یا زن...

مرد يا زن فرقي نمي كند ...

همين كه تن دادي و دل ندادي

فاحشه اي !!!!


بگذار...

            بگذار دیوانه صدایم کنند  !

            بگذار بگویند مجنون  !

            فرقی نمی کند  !

           من تمام هویت خود را از زمانی که اسمم را دیگر صدا نزدی

          از یاد برده ام


درون من...

 «در درون من همیشه دو ابله وجود داشته است،

[...]، یکی بجز ماندن در مکانی که هست هیچ نمی‌خواهد و

دیگری تصور می‌کند که در آیندهٔ نزدیک، زندگی ممکن است اندکی کمتر سهمگین باشد.»


ساموئل بکت

 


شکست هایت را خواهی پذیرفت...

کم کم تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست

و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

اینکه عشق تکیه کردن نیست

و رفاقت، اطمینان خاطر

و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند

و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.

و شکست هایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز

با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی

که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست

و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد

کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را می کاری و روحت را زینت می دهی

به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

و یاد می گیری که میتوانی تحمل کنی...

که محکم هستی...

که خیلی می ارزی .

و می آموزی و می آموزی

با هر خداحافظی

یاد می گیری ...

خورخه لوئیس بورخس


دلتنگ خوشیهامان...

یخ های این دریاچه امروز میزبان شادی هایمان بودند

یخ زیر پایم که شکست، دستهای تو نجاتم داد...

و امشب با تمام هوش خود فکر میکنم، 

تو همانی نیستی که درست وقتی

تکیه کردم بر قامت مردانه ات، پشتم را خالی گذاشتی؟! 

همانی که گذاشت سقوط را به تجربه بنشینم؟!

بگذریم...

هرچه باشد ما 

بارها صدای خنده هایمان را در گوش این دره ها ریخته ایم

امروز را به شادی بگذرانیم

بدون یاد یا با یاد دیروزها...

هرچه باشد دوست داشتن حرمت دارد

و

کوهها و جاده ها دلتنگ دلخوشیهایمان هستند...

پس امروز را بلندتر بخند

بگذار کبک ها از صدایمان بیدار شوند...

اصلا بیا بیرحمانه بلند بخندیم

آنقدر بلند

که تمام آهوها را فراری دهیم

تا دست هیچ شکارچی بی رحمی به آنها نرسد...

 

 


دل من نیز شکست...

وقتي گلدون خونمون شکست !!

پدرم گفت: قسمت اين بود...

مادرم گفت:حيف شد... خواهرم گفت: قشنگ بود

... داداشم گفت : کاش دوتا داشتيم......

اما وقتي دل من شکست کسي به فکرش نبود هيچکس......!!!!!!

 

 


شاد بمان...

"  من به اندازه ی چشمان تو غمگین ماندم

و به اندازه ی هر برق نگاهت نگران

تو به اندازه ی تنهایی من شاد بمان ... "


Weblog Themes By Pichak

صفحه قبل 1 ... 22 23 24 25 26 ... 36 صفحه بعد

نويسندگان

لینک های مفید

درباره وبلاگ


در ساحلی نشسته بودم. صدایی گفت:بنویس. گفتم قلم ندارم. گفت: استخواانت را قلم کن. گفتم:جوهر ندارم. گفت:خونت را جوهر کن. گفتم: کاغذ ندارم. گفت:پوستت را کاغذ کن. گفتم:چه بنویسم؟! گفت:بنویس "دوستت دارم." . . . پس ای مهربان، دوستت دارم.

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 19
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 47
بازدید کل : 3554
تعداد مطالب : 358
تعداد نظرات : 206
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


كد موسيقي براي وبلاگ